مادرم به دلیل اعتیاد پدرم را ترک کرد. از ۷ سالگی تا ۹ سالگی بین اقوام پدر که چندان دل خوشی از ما نداشتند پاسکاری میشدم. بالاخره مادرم توانست همسر تازهاش را راضی کند و با چند جلسه دادگاه حضانت من را عهدهدار شود. آن مرد از ازدواج قبلیاش یک پسر و یک دختر داشت و من بی حرف تا زمان مستقل شدن باید در یک خانواده چسب و قیچی شده زندگی میکردم. همین موضوع که آمادگی آن را نداشتم شوک دیگری به من وارد کرد.
فارغ از بیشتر تفاوت ها همه مان با یک ویژگی مشترک به این دنیا میآییم. ما در انتخاب خانواده مان نقشی نداریم. همین موضوعی که به سادگی با آن کنار آمده ایم دستاویزی برای پیش بینی همان چیزی می شود که در آینده به آن تبدیل خواهیم شد. نقش وراثت و خانواده در زندگی فردی و اجتماعی انکار ناپذیر است و به نظر می رسد ریشه هر شکست و موفقیتی از همین چشمه آب میخورد. برای خیلی ها اما این موضوع به همین جا ختم نمی شود. خیلی از فرزندان طلاق به جز زندگی در خانوادهشان وارد شدن و زندگی در کنار خانواده دیگری را تجربه میکنند. تجربه ای که گاه خیلی تلخ پیش می رود و برخی مواقع در حکم یک نقطه عطف در زندگی آن ها بروز میکند. در این گزارش به سراغ جوانانی رفتیم که این تجربه را از سر گذارندهاند. در خلال این روایت ها نقصان ها، پیامدهای عدم آمادگی برای ورود به یک خانواده جدید و نحوه درست رفتار اطرافیان عیان شده است.
کابوسی که هیچ وقت از آن بیدار نشدم
چند سالی از ازدواجش می گذرد. از همان ابتدای زندگی مشترک به دلیل شرایط شغلی همسرش به آلمان مهاجرت کرده است. سمانه میگوید حالا صاحب دختری ۹ ساله است. درست هم سن و سال خودش زمانی که بدون آمادگی قبلی مجبور به زندگی با خواهران و برادر ناتنیاش شد: «میگویند اولین خاطره های کودکی در ۴ سالگی شکل میگیرند. برای من این موضوع خیلی تلخ شروع شده است. کمتر از ۴ سال داشتم که در یک درگیری پدرم لیوانی را به سمت مادرم پرتاب کرد. پیشانی مادرم شکافته شد و خون تمام صورتش را گرفت. این اولین خاطره از خانواده حقیقی خودم است.» سمانه میگوید هیچ وقت مادرش را برای جدایی از پدرش شماتت نکرده و حالا که فکرش را می کند می گوید شاید اگر من هم بودم همین تصمیم را می گرفتم: «حدود ۷ سال داشتم که اختلاف والدینم به اوج خودش رسید. پدرم اعتیاد داشت. مدت ها پیش از کارخانه ای که در آن کار می کرد اخراج شده بود. روزها بیرون از خانه می ماند و بی اطلاع به خانه می آمد.از نفقه و خرجی خبری نبود و زندگی مان با دستمزد ست ها چند تکهای که مادر برای سیسمونی نوزادان سفارش می گرفت می گذشت. هر بار که پدرم می آمد درگیری ها اوج می گرفت. طوری که آرزو می کردم برود و دیگر به خانه نیاید.»
زمانی که مادر سمانه موفق به طلاق می شود حضانت او به صورت قانونی با پدرش بوده است: «برایم مثل کابوس بود که بدون مادرم با پدری که اعتیاد تمام مسئولیت ها را از یاد او برده بود زندگی کنم. مادربزرگ پیری داشتم که حتی توان نگهداری از خودش را هم نداشت و کم کم به بیماری فراموشی هم مبتلا شد. در نتیجه بین سال های ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۳ بین خانواده اقوام پدری پاسکاری می شدم. یک سال در منزل یکی از عموها ماندم و زمانی که اختلاف عمو و همسرش بر سر نگهداری از من شروع شد به صورت ماهانه در منزل عمه هایم ساکن می شدم. افت تحصیلی دائما بیشتر میشد. مدام با بچه های دیگر خانواده مقایسه می شدم و هر وقت در بازی های کودکی دعوایمان میشد به من میگفتند اصلا برو خانهتان. مگر خودت پدر و مادر نداری؟»
رابطه مادرم با ناپدری آزارم می داد
سمانه در این روزها تجربه های تلخی را ضمیمه اتفاق های ناگوار دیگری که برایش افتاده میکند. تا این که سرانجام در ۹ سالگی حضانت او به مادرش سپرده می شود: «رفتن به خانه ای که در آن مردی دیگر با مادرم زندگی می کرد و دو بچه هم سن و سال من داشت برای من شوک دیگری بوجود آورد. راستش از رابطه مادرم با آن آقا اذیت می شدم و دلیلش برایم گنگ بود. چون دلبستگی خاصی به پدرم هم نداشتم. در آن خانه هم اختلاف وجود داشت. بیشتر هم سر ناسازگاری ما بچه ها با هم. اصرار داشتند بگویند که شما ها دیگر با هم خواهر برادر هستید. اما من و آن ها نه مادر واحدی داشتیم و نه از یک پدر بودیم. دوران بلوغ سختی داشتم چون توجه مادرم به دلیل کسب رضایت همسر دومش بیشتر به بچه های او بود. چون من پدری نداشتم که مادرم به خاطر من و تربیت غلطم مورد بازخواست قرار بگیرد و تقریبا به حال خودم رها شده بودم و حس سربار بودن از همیشه بیشتر آزارم می داد.»
کسی برای رفع حس سربار بودن کمک نکرد
سمانه به سن ۱۷ سالگی که رسید وارد بازار کار شد. وقتی هنوز دیپلم نگرفته بود: «مشاجراتم با خانواده ای که به من تحمیل شده بود بالا گرفت. طوری که دیگر نمی توانستم خانه را تحمل کنم. کسی برای حس سربار بودن و رفع آن به من کمکی نکرد. دایی من به کمک همسرش که مدرس زبان آلمانی بود یک آموزشگاه آموزش زبان دایر کرده بودند. اما این آموزشگاه فاصله خیلی زیادی تا خانه مان داشت. من به عنوان منشی در این آموزشگاه شروع به کار کردم. توانستم اعتماد دیگران را جلب کنم و از آن ها خواستم که شب ها را هم در همان آموزشگاه بمانم. تنهایی با همه نگرانی ها و تشویش هایی که داشت از جو خانه ناپدری ام بهتر بود.»
دو سال بعد سمانه با تلاش خودش زبان آلمانی را به خوبی فرا می گیرد و به عنوان کمک مدرس در آموزشگاه مشغول کار میشود. در همان روزها بود که با همسرش هومن آشنا میشود. سمانه میگوید زمان ازدواج هیج خبری از پدرش نداشتهاند و هنگام عقد برای این مسئله به دردسر های دیگری برخورد کرده است: «تمام آن روزها گذشته. حالا بیشتر از ۱۲ سال است که ساکن کشوری هستم که کیلومترها با خانواده ام فاصله دارد. اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که هیچ وقت دلم برای اعضای خانواده ای که کنار آن ها زندگی کردم تنگ نمی شود. آن ها برایم با غریبه ها فرقی ندارند. نمیدانم چرا نتوانستیم با هم سازگاری داشته باشیم. مادرم هنوز برای آن دختر و پسر و عروس و داماد آن مرد مادری می کند اما من انگار عضو اضافهای در آن جمع بودم. الان زندگی راحتی دارم. میگویند گذشته در گذشته و نباید در آن سیر کرد. اما من به یادآوری جزییات اتفاقات آن روزها اعتیاد دارم انگار. میدانم که باید این تجربه های تلخ را فراموش کنم تا مادر بهتری برای دخترم باشم اما حس می کنم خلاء نداشتن یک خانواده همیشه همراه من میماند.»
ناپدری ام حامی زندگی من شد
علیرضا بهاری این روزها تازه ورود به دهه چهارم زندگی اش را تجربه میکند. پدرش در سال ۶۲ به شهادت رسید و از آن به بعد سرپرستیاش را خانواده پدرش به عهده گرفتند. علیرضا میگوید آن زمان ۸ ساله بوده و یک خواهر و برادر ۶ و ۲ ساله هم داشته است: «درک درستی از شهادت نداشتم. فقط می دیدم که توجه اطرافیان نسبت به من که فکر میکردند از خواهر و برادرم بیشتر متوجه نبود پدرم میشوم بیشتر شده است. البته با شروع جنگ مادرم هم کمتر پدرم را می دید و همین موضوع باعث شده بود داغ نبودن او برایش تحمل پذیرتر شود. ما در خانهای نزدیک سه راه شکوفه مستاجر بودیم و بعد از شهادت پدرم به خانه پدری اش در محله خراسان نقل مکان کردیم.»
پدربزرگم اصرار داشت مادرم عروس شان باقی بماند
علیرضا می گوید عرف آن زمان خیلی با مجرد بودن زن جوان در خانه ای که ۳ برادر شوهر جوان دیگر حضور داشتند سازگاری نداشته است: «پدربزرگم اصرار داشت که یکی از عمو ها با مادرم ازدواج کند و سرپرستی ما را به عهده بگیرند اما عمو هایم به وضوح این را نمی پذیرفتند. ۳ سال بعد از شهادت پدر بود که مادرم با یکی از همرزمان پدرم ازدواج کرد. مردی که ۴ سال از مادرم کوچک تر بود و همسرش را به دلیل سرطان خون از دست داده بود و یک دختر ۳ ساله از او به یادگار داشت.» پدربزگ پدری اولین کسی است که با این ازدواج مخالفت میکند:«یکی از مسائلی که روی آن تاکید داشتند نامحرم بودن خواهرم به همسر مادرم بود.خواهرم تازه به سن تکلیف رسیده بود و بزرگ تر ها می گفتند بهتر است که خواهرم با آن ها زندگی کند.این موضوع بیش از هر چیز دیگر مادرم را آزار می داد.در نهایت این بحث و جدل ها به جایی نرسید. مادرم با این آقا ازدواج کرد و ما به خانهای در حوالی خیابان جیحون نقل مکان کردیم.»
از علیرضا میپرسم که چه حسی نسبت به ازدواج مجدد مادرش داشته است: «من از باقی بچه ها بزرگ تر بودم و رفتار من روی اطرافیان تاثیر می گذاشت. مادرم پیش از ازدواجش با من حرف زد و برایم از عواقب ازدواج اجباری با یکی از عمو ها گفت. یادم هست دو بار سر مزار پدرم مرا به دیدن مردی برد که قرار بود با او ازدواج کند. خواهر ناتنی ام را برای اولین بار همان جا دیدم و خیلی دوستش داشتم. بچه خیلی شیرینی بود. این که در دو سالگی مادرش را از دست داده بود خیلی دل من را سوزاند و از همان موقع خواستم که مادرم که به نظرم مهربانترین زن دنیا بود مادر او هم باشد تا زن دیگری وارد زندگیشان نشود.»
دیدارهای قبل از ازدواج ما را با هم صمیمیتر کرد
علیرضا میگوید این دیدارها و آماده کردن او برای ازدواج دوم مادر نتیجه بخش بوده است: «مردی که همسر مادرم شد تمام تلاشش را برای ما کرد. حتا خانه قدیمی دو طبقه ای اجاره کرد تا خواهرم و ما راحت تر باشیم و دیگران کمتر بهانه ای به این خانواده جدید بگیرند. حالا همه ما ازدواج کردهایم و خودمان بچه داریم. تصورم این است که اگر مادرم با ایشان ازدواج نمی کرد شاید متحمل سختی های زیادی در زندگی مان می شدیم. ناپدری ام در همه آن سال ها مهم ترین رفیق و حامی من شد. هنوز هم حس و حال یک خانواده همدل در بین ما وجود دارد. پدر و مادرمان به دوران سالمندی رسیدهاند و حالا این ما هستیم که وظیفه داریم مراقب آن ها باشیم.»
اشتباه رایج والدین در ازدواج مجدد
به نظر می رسد نحوه مطرح کردن ازدواج مجدد والدین تاثیر زیادی در سازگاری کودکان با شرایط جدید و زندگی در خانواده های تلفیقی دارد.دکتر ویدا فلاح روانشناس و مدرس مهارت های زندگی در این باره می گوید والدین نباید پس از طلاق نزدیکی اغراق آمیزی با کودکان خود داشته باشند و از همان کودکی باید کودک را متوجه تنهایی خود کنند:«یکی از اشتباهات رایج والدین بعد از طلاق این است که برای امینت روانی دادن به کودک مدام به آن ها می گویند که برای آن ها زندگی میکنند، برای آن ها تلاش می کنند و هرگز کسی جای آن ها را در زندگی شان پر نمی کند و ازدواج نمی کنند. اما چند سال بعد از طلاق تازه مشکلات اساسی شروع می شود. تنهایی، چالش های زندگی، نداشتن امنیت روانی و امید به زندگی از مهم ترین پیامد های بعد از طلاق هستند که در والدین زمینه ساز افسردگی می شوند. زمانی که والدین به این نتیجه میرسند که باید ازدواج کنند کودکان این تصور را دارند که والد شان دیگر آن ها را دوست ندارد و می خواهد شخص دیگری را جایگزین آن ها کند.»
نگوییم که کودک است و متوجه نمیشود!
این روانشناس میگوید والدین پیش از ازدواج باید با زبان ساده از نیازها و تنهایی ها و نگرانی های شان صحبت کنند و اگر می توانند حتما پیش از رسمی کردن رابطه تازه شان کودک را با طرف مقابل شان آشنا کنند: «همان طور که آمار طلاق در جامعه مان رو به افزایش است آمار تشکیل خانواده های تلفیقی نیز بیشتر از قبل شده است. بنابراین لازم است که در این زمینه با کودکان و نوجوانان مان صحبت داشته باشیم. بدترین رفتار این است که تصور کنیم آنها کودک هستند و متوجه نمیشوند که چه چیزی به صلاح است. از همان ابتدا کودک به صورت کاملا شفاف باید با این مسئله مواجه شود. خانواده جدیدش را ببیند و ساعاتی را با آن ها سپری کند.
از کودک مشورت نگیرید
«والدین باید برای ازدواج مجدد کودک را در جریان شرایط جدید قرار بدهند. اما مشورت گرفتن از آن ها که این کار را انجام بدهند یا نه اشتباه است.» دکتر فلاح با بیان این مطلب ادامه میدهد: «درباره اهمیت کودک و نوجوانتان در زندگی تان با او صحبت کنید و اگر قصد ازدواج مجدد دارید در باره نیازهایتان با آرامش و بدون این که او را نگران کنید درد دل داشته باشید. اما تصمیم را به عهده او نگذارید و به او نگویید هر چه او بخواهد را انجام میدهید. در این صورت حتما با این پاسخ رو به رو میشوید که من نیازی به پدر یا مادر جدید ندارم.»
یک ملاقات خانوادگی
لازم است که کودکان هر دو طرف همدیگر را پیش از ازدواج والدین شان ملاقات کنند. دکتر فلاح میگوید این یکی از بهترین تصمیم ها پیش از رسمی کردن ازدواج مجدد است :«کودک و نوجوان شما حق دارد بداند که به زودی با چه کسانی قرار است زندگی کند.هدیه خریدن از طرف بچه ها برای یک دیگر خیلی تاثیر خوبی دارد.در فرهنگ ما در باره نامادری و ناپدری اطلاعات اغراق شده و نامناسبی وجود دارد.لازم است با رفتار درست این تصورات را از ذهن فرزندان همسر جدیدتان بیرون کنید.»این روانشناس می گوید مدارا با فرزندان شخصی دیگر حتما سخت است و صبوری زیادی می طلبد:«هر گاه از این موضوع خسته شدید یا اتفاقی افتاد که ناراحت تان کرد باید با خودتان فکر کنید که دوست دارید همسر تازه تان چه رفتاری با فرزند شما داشته باشد .با این تفکر و تکرار این سوال رفتار شما با صبوری بیشتری همراه می شود و می توانید جای خالی مادر یا پدر را برای فرزندان همسرتان پر کنید و حامی آن ها باشید.تنها با این تفکر است که خانواده های تلفیقی آسایش و همدلی را در کنار هم تجربه می کنند و از آسیب های فردی و اجتماعی متعدد در امان می مانند.»